داستان زیبای نیکی ها به ما بازمیگردند
 
جالب انگیز (انواع مطلب های خواندنی و عکسهای جالب)
 
 

یکی ها به ما باز می گردند

پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...

مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا........................................

 

 

 

 

ادامه ی داستان را در ادامه ی مطلب دنبال کنید



 ادامه مطلب...


غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد.

زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد.

زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد.

....

....

....

 

برای مشاهده ی متن کامل به ادامه ی مطلب بروید



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه, داستان زیبا, :: 13:1 :: توسط : محمد کریم زاده

كليد موفقيت


مردی فرزندش را برای به دست آوردن تجربه به خارج شهر فرستاد. پس زمانی که فرزند از شهر خارج شد، روباه مریضی را دید پس مدتی درنگ کرد ...اندیشید ... چگونه روباه غذا به دست می‌آورد؟
در این لحظه شیری را دید که.........................

 

 

 

 

برای دیدن کامل به ادامه ی مطلب بروید



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه, داستان زیبا,داستان کلید موفقیت, :: 21:38 :: توسط : محمد کریم زاده

پند استاد


نوجوانی باهوش تمام کتاب‌های استادش را آموخته و چشم بسته آنها را برای دیگر شاگردان می‌خواند.
استاد به او گفت؛ به یک شرط می‌گذارم در امر آموزش مرا کمک کنی.

شاگرد پرسید: چه امری؟

 

 

 

ادامه را در ادامه یم مطلب بخوانید



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 11 خرداد 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه, داستان زیبا,داستان پند استاد, :: 13:9 :: توسط : محمد کریم زاده

این داستان کوتاه حکمت خدا ، يک داستان زيباي واقعيست که به ما مي آموزد هيچ رويدادي بي دليل نيست

 

 

 

 

پس برای دیدن این داستان به ادامه ی مطلب بروید



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه, داستان زیبا,داستان حکمت خدا, :: 15:13 :: توسط : محمد کریم زاده

فرشته‌ی بیکار


شبی مردی خواب عجیبی دید. دید که رفته تو کارگاه فرشته‌ها.
هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیکها از زمین می‌رسند باز می‌کنند و آنها را داخل جعبه می‌گذارند.
مرد از فرشته‌ها پرسید: شما چه کار می‌کنید؟
فرشته‌ی در حالی که نامه‌ای را باز می‌کرد گفت:.......

 

 

 

برای مشاهده به ادامه ی مطلب مراجعه کنید



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه, داستان زیبا,داستان فرشته ی بیکار, :: 20:56 :: توسط : محمد کریم زاده

مردي دختر سه ساله اي داشت . روزي مرد به خانه امد و ديد كه دخترش گران ترين كاغذ زرورق كتابخانه او را براي آرايش يك جعبه كودكانه هدر داده است . مرد دخترش را به خاطر اينكه كاغذ زرورق گرانبهايش را يه هدر داده است تنبيه كرد و دخترك آن شب را با گريه به بستر رفت و خوابيد . روز بعد...

 

 

 

برای خواندن دنباله ی داستان به ادامه ی مطلب بروید



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه, داستان زیبا,داستا هدیه, :: 14:35 :: توسط : محمد کریم زاده

حضور غیاب

استاد پیری در ابتدای هر ساعت درس ، دانشجویان را حضور غیاب می کرد . روش او چنین بود که صدای افراد را تشخیص نمی داد و به خاطر این که نمیخواست دانشجویی به جای دوست غایبش حاضر بگوبد ، هر دانشجو که میگفت حاضر ، می بایست بلند شود تا قیافه اش را ببیند و مطمئن شود که سرش را کلاه نمیگذارند . روزی یک دانشجو از او پرسید : استاد ! چرا شما سعی نمیکنید نام دانشجوها و صدای انها را یاد بگیرید تا دانشجویان مثل سرباز خانه بلند نشوند . استاد گفت : در این سنی که من دارم ، اگر قرار باشد که وقتم را صرف یادگیری نام شماها بکنم بهتر است که نام چند تا انگل بیشتر را یاد بگیرم تا بتوانم سر کلاس بهتر درس بدهم !

 

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه زیبا, داستان زیبا,داستان طنز,داستان پند استاد, :: 14:32 :: توسط : محمد کریم زاده

بهلول و دعای باران

 

بهلول روزی عده ای از مردم رادید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند سالی بودباران نیامده بود.

 

 

مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود می بردند.

 

 

بهلول پرسید که :اطفال را کجا می برید؟

 

 

درجواب گفتند: چون اطفال گنا هکارنیستند،دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد .

 

بهلول گفت: اگر چنین است،پس نباید هیچ مکتبداری تا کنون زنده باشد



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه زیبا, داستان زیبا,داستان بهلول, :: 14:49 :: توسط : محمد کریم زاده

راه بهشت 

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تامرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند…!

 

 

پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده...

 

 

 

برای دیدن این داستان جالب روی ادامه ی مطلب کلیک کنید



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه زیبا, داستان زیبا,داستان راه بهشت, :: 15:49 :: توسط : محمد کریم زاده

نامه اي به خدا


يك روز كارمند پستي كه به نامه‌هايي كه آدرس نامعلوم دارند، رسيدگي مي‌كرد، متوجه نامه‌اي شد كه روي پاكت آن با خطي لرزان نوشته شده بود؛ نامه‌اي به خدا.

 

 

با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند. در نامه اينطور نوشته شده بود:

 

 

 

برای دیدن ادامه ی این داستان جالب به ادامه ی مطلب مراجعه کنید



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه زیبا, داستان زیبا,داستان نامه ای به خدا, :: 10:24 :: توسط : محمد کریم زاده

پسر نابینا


پسری نابینا بدلیل مشکلات زندگی گدایی می کرد .کنار خیابان نشسته بود و کلاهی جلوی پاهای خود گذاشته بود . همراهش یک تخته سیاه بود که روی آن نوشته شده بود:
"
نابینا هستم، کمکم کنید!"
یک روز گذشت،اما...............................

 

 

 

برای دیدن دنباله ی داستان روی ادامه ی مطلب کلیک کنید



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه زیبا, داستان زیبا,داستان پسر نابینا, :: 12:46 :: توسط : محمد کریم زاده


روزي پسر كوچكي در خيابان سكه اي يك سنتي پيدا كرد .او از پيدا كردن سكه آن هم بدون زحمت خيلي ذوق زده شد .اين تجربه باعث شدكه او بقيه روزهاي عمرش هم با چشمهاي بازسرش را به سمت پايين بگيرد و به دنبال سكه بگردد.او در مدت زندگيش 296سكه1سنتي /48سكه 5سنتي/19سكه10سنتي/16سكه 25سنتي/2نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده پيدا كرد.يعني جمعا13دلارو 26سنت.اما در برابر بدست آوردن اين ثروت او زيبايي دل انگيز 31396طلوع خورشيد /درخشش 157رنگين كمان و منظره درختان افرا را از دست داد. او هيچگاه ابرهاي سفيدي را كه بر فراز آسمانها در حركت بودند نديد.و پرندگان در حال پرواز /درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر هرگز جزيي از خاطرات او نشد.

 

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه, داستان زیبا,داستان سکه, :: 13:4 :: توسط : محمد کریم زاده

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ
سلام به همه اول اومدنتون به اینجا رو خوش آمد میگم ممنون از این که این وبلاگم دارید یه نگاه هر چند کوچولو میکنید ممنون میشم از بخش بندیای وبلاگ در کادر گوشه همین پایین این نوشته استفاده کنید و یه سر به بخش بندیا بزنید من هر روز مطلب میزارم پس هر روز سر بزنید ممنون از همه
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک و بالا رفتن بازدید شما  ابتدا ما را با عنوان انواع مطلب های خواندنی و جالب و آدرس jalebangize.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 53694
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1